در پرواز تهران به یزد وقتی روی صندلی مشخص شده در هواپیما مستقر شدم، بانویی سالخورده اما بسیار نورانی و باصفا کنارم نشست. کیفش جلوی پایش بود؛ گفتم: مادر! اگر کیف مزاحم است، آن را بگذارم بالا؟ تشکر کرد و گفت: داخل این کیف، شیء گرانبهایی است.
وقتی تعجب مرا دید، بیدرنگ از کیفش تابلویی خارج کرد که ترمهپیچ شده بود و مزین به تصاویر سه جوان رعنا بود و گفت: مادر! این عکس سه فرزند شهیدم است؛ یکی در خیبر و دو تا در شلمچه به شهادت رسیدند. دقت که کردم متوجه شدم این تمثال حاوی تصاویر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی پور است!
خود خودش بود! خانم فروغ منهی؛ مادر این سه شهید بزرگوار؛ مادری که همین چند ماه قبل زندگی پر از عشق و دردش در قالب یک کتاب ارزشمند به نام «درگاه این خانه بوسیدنی است» منتشر شد.
خانم منهی وقتی متوجه شد جانباز هستم، آنقدر با مهربانی و صفای مثال زدنیاش به من لطف کرد که واقعا خجالتزده شدم؛ من کجا و این اسطوره ایثار و فداکاری کجا؟! کسی که در عین از دست دادن داوودش، همزمان شوهر و دو پسر دیگرش رسول و علیرضا در جبهه بودند و او سالیان طولانی در بیم و امید ماندن یا رفتن عزیزترینهایش بود.
کسی که در روزهای پایانی جنگ، آن دو پسر دیگرش را در یک روز از دست میدهد و بعد از چهل روز که پیکر آفتاب خورده آنها پیدا میشود، در مراسم تشییعشان سخنرانی غرّایی میکند و میگوید: هنوز کار خانواده خالقیپور به اتمام نرسیده. هنوز همسرم زنده است. اگر ایشونم یک روز به شهادت برسه، امیرحسین دوساله رو برای ازادی قدس دارم پرورش میدم. اگر اونم روزی به شهادت برسه، چادر همت به کمر میبندم، با چنگ و دندون در تمام جبههها با دشمنان اسلام تا آخرین قطره خون و تا آخرین نفس میجنگم. ما هنوز از پا نیفتادیم و هنوز دِینمون رو به این ملت نجیب ادا نکردیم. ما بدهکار این ملتیم!
در طول پرواز از حماسه های خلق شده از ایثار فرزندان شهیدش میگفت و من احساس غرور میکردم. ناگهان فکری به ذهنم زد. یادداشتی را به این مضمون به خلبان نوشتم: کاپیتان! با سلام و عرض ارادت. مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی پور در پرواز حضور دارند؛ در صورت صلاحدید دستور فرمایید به ایشان خیرمقدم گفته شود؛ طولی نکشید که مهماندار آمد و کلی به مادر شهید لطف نمود و اندکی بعد بلندگوی هواپیما روشن شد و خلبان با صدای گرمش در تجلیل از این مادر سنگ تمام گذاشت و در نهایت به این ایشان خیرمقدم گفت.
موقع پیاده شدن هم به او گفتم حاج خانم دست به وسایلت نزن، خودم مخلصت هستم. به اتفاق یکی از رفقا اسباب و سوغات خانم منهی که از یزد به تهران میآورد را تا فرودگاه بردیم و تحویل امیرحسین عزیز تنها پسر حاج خانم که حالا سی و پنج سالش شده دادم و همانجا این عکس یادگاری را گرفتم.
امثال خانم منهی، حجت روشن بر حق بودن این انقلاب و نظام مقدس هستند. به راستی در کدام فرهنگ و جامعهای این سطح از عشق و از خودگذشتگی وجود دارد که یک مادر بسیار مهربان و رئوف نسبت به همسر و فرزندانش و به تعبیر دکتر مصطفی طاهری (نماینده زنجان و طارم) بمب روحیه، اینطور برای حفظ انقلاب و نظامش جانفشانی بکند و از پارههای تنش بگذرد؟! حاشا و کلا!
تا ابد مدیون این ستارگان درخشان هستیم.
ثبت دیدگاه