خاطراتی شنیدنی درباره بخشدار شهید میبد، شهید سید رضا میرباقری به قلم دکتر سید جلیل میرمحمدی، نماینده مردم تفت و میبد در مجلس شورای اسلامی
?از زمان اعزام به جبهه، چهرهای دوست داشتنی و جذاب که از همه مسنتر بهنظر میرسید توجهم را به خود جلب کرده بود. با اینکه بخشدار و بالاترین مقام اداری میبد بود اما بیاغراق، اخلاص از سر و رویش میبارید؛ این را همه میبدیهایی که در جبهه با او حشر و نشر داشتند تصدیق میکردند.
?یادم هست در پادگان اهواز دوربین به دست در بین بچهها عکس یادگاری میگرفتم. صدایم کرد و گفت: سید! یک عکس از من بگیر که اگر شهید شدم جلوی تابوتم نصب کنند. خندیدم! گفت: نخند سید! میترسم شهید شوم و تنها عکس موجودم که با کراوات است را جلوی تابوتم نصب کنند!
?وقتی در پادگان اعلام شد نیروهای جدید جهت دریافت اسلحه بر اساس اسامی مندرج در لیست اعزامی به اسلحهخانه مراجعه کنند، متوجه شد اسمش در لیست نیست! ظاهرا با توجه به موقعیت اجتماعیش مصلحت را در این دیده بودند که با مشغول ساختنش به برخی کارهای اداری، مانع از اعزام او به جلو شوند.
?وقتی همه اسلحههایشان را گرفتند، او با اوقاتی بسیار تلخ به فرمانده مراجعه و گفت: من از کارهای اداری فرار کردهام تا بتوانم به عنوان یک رزمنده، اسلحه به دست بگیرم و دینم را به امام و کشورم ادا کنم آن وقت شما اینجا هم میخواهید مرا اسیر این کاغذبازیها کنید؟ اسلحهام را بدهید و به این ترتیب فرماندهان را مجاب کرد که به او نیز اجازه رزم داده شود.
?در آستانه عملیات، نامهای از طرف خانوادهاش رسید. به همراه این نامه عکس زیبایی از دو فرزند خردسال او که در پارکی در کنار هم ایستاده بودند وجود داشت. به محض آنکه نگاهش به عکس افتاد آن را فورا به یکی از رزمندگان داد و از آنجا دور شد. وقتی از او دلیل این کارش را پرسیدیم، پاسخ داد که نمیخواهم چهره معصوم و مظلوم بچههایم باعث سست شدن ارادهام برای شرکت در عملیات شود.
?وقت عملیات، مثل نقل و نبات بر سرمان گلوله میبارید. در میان میدان مین وسیعی که دشمن ایجاد کرده بود، گرفتار شده بودیم. در همین شرایط ناگهان متوجه شدیم پای راست او با انفجار یکی از مینها قطع شد. همه در پشت تپه زمینگیر شده بودیم و مترصد فرصت مناسب برای حمله و نجات وی از میدان مین بودیم اما تا نزدیکی عصر کاری پیش نرفت.
?او با پای قطع شده و خونریزی فراوان ساعتها در میدان مین باقی مانده بود و مدام ذکر «یا زینب» بر زبانش جاری بود. ناگهان محمود امامی را دیدیم که در آن وانفسا به سمت او دوید و با پنجههای قدرتمندش او را روی شانه گذاشت و به سمت ما دوید. چند قدمی بیشتر به جلو نیامده بود که صدای انفجاری همه ما را به خود آورد و متوجه شدیم محمود هم روی مین رفت و پای دیگر آقای بخشدار هم با این انفجار قطع شد.
?بچهها با دیدن این صحنه خونشان به جوش آمد و با اذن فرمانده از حالت پدافند به حالت حمله آرایش گرفتند و ساعتی بعد آن تپه با صد و شانزده اسیر عراقی فتح شد.
?بچهها بر بالین او حاضر شدند اما متوجه شدند در اثر خونریزی زیاد، روح بلند شهید میرباقری به ملکوت اعلی پیوسته است و این گونه بود که غم فراق این شهید بزرگوار تا ابد بر دل همه دوستان و همرزمانش باقی ماند…
ثبت دیدگاه