خاطره ای از شهید محمدباقر باقری به بهانه ارتحال مادر بزرگوار این شهید:
فکر میکنم سال ۶۳ بود، مسئول اعزام نیروی بسیج میبد بودم.
مشغول نوشتن اسامی بودم که آمد تو
به زور ۱۳ سال را نشان میداد.
_سلام آقای میرمحمدی!
+سلام، بفرمایید
_میخواهم برای اعزام ثبت نام کنم!!
+چندسالته؟
_چکار سنم دارید؟
+سنت کمتر از ۱۸ باشه نمیشه اعزامت کنند
_بخدا اسم من بنویس آقا میرمحمدی، بذار من برم.
+گفتم که آقا پسر، نمیشه
از پسرک التماس و از من انکار، هر چی گفت گفتم نمیشه و اسمت رو نمینویسم.
خیلی بد پیله بود، یهو عصبانی شد و با صورت برافروختهی معصومش گفت فلون فلون شده اصلا تو چکارهای که نمیذاری من برم؟ به تو چه که من سنم میخوره یا نه؟ اسم منو بنویس کار به سن من نداشته باش
اصرارش کلافهام کرده بود، نگاهی به او انداختم و براندازش کردم؛ قد و هیکلش نصف من بود، چراغی در ذهنم روشن شد و خندهی مرموزی روی لبم خزید!!
+شرط داره، اگر شرط من رو بردی، قبول! ثبت نامی و بعدشم اعزام
اخمهایش کمتر از ثانیه باز شد و شرط را نفهمیده و ندانسته بالا پایین پرید که باشد قبول هر شرطی که بذاری قبول
+با هم مچ میندازیم! اگه مچ من رو خوابوندی و برنده شدی ثبت نامت میکنم.
نگاهی به من کرد و نگاهی هم به اطرافیان حاضر در اتاق انداخت، چشمانش رک و جدی به من خیره شدند و زبانش گفت قبول، حاضرم!
میز کناری را خالی کردیم
مثل یک شیربچهی رام شده روی صندلی نشست و حریف که من بودم را میطلبید!
برای من که البته نتیجه از قبل معلوم بود و تنها برای دک کردنش این معرکه را چیده بودم.
ضلع کناری میز نشستم.
دستهایمان را در هم انداختیم و قفل کردیم:
یک
دو
سه
باورکردنی نبود زور دست این شیر بچه!! تمام قوا و ادعای بزرگسالیم را ریخته بودم در مچ راستم اما مگر میتوانستم حریف زور این آدم شوم، خیلی برایم عجیب بود. انگار خدا، قدرت پوریای ولی را به این بچه امانت داده بود؛ یک دقیقه بیشتر نتوانستم مقاومت کنم و تمام.
مچ خودم و نقشهام را خواباند!
چشمهایش از خوشی و شعف چراغانی بودند.
_خب آقا میرمحمدی مرده و قولش، یالا اسمم بنویس!
دیدم به او قول دادم و او هم جنمش را نشان داد، اسمش را نوشتم و وقتی خیالش راحت شد خداحافظی کرد و رفت.
موقعی که رفت به برادر پاسدارش محمود (خدا رحمتش کند بعدها در یک سانحه تصادف فوت شد.) زنگ زدم. شرح ما وقع را گفتم و گفتم فلانی چکار کنم با برادرت؟
آقا محمود هم گفت حالا که خودش مصر هست برود و شرطش را هم برده من هم حرفی ندارم، در پناه خدا برود…
سال شصت و پنج آن شیربچهای که توصیفش رفت دیگر شیر بالغی شده بود و ده تای من هم حریف مچش نمیشدند؛ تک تیرانداز شده بود! از زمان بردن شرطش چند سری به منطقه رفت و برگشت و مجدد اعزام شد.
فکر میکنم آبان همان سال شصت و پنج خبر آوردند محمد باقر باقری که تنها ۱۶ سال داشت در فاو مزد زحمات زندگی کوتاهش را گرفت و عاقبت به شهادت شد.
طوبی لک و حُسنُ مآب…
ثبت دیدگاه